نگاهت سال‌هاست ادامه دارد

حتی روزهایی که صورت نداشتی

پدر می‌گفت: باغ‌های بادامی زنده کرده‌ام

اما من همیشه می‌دانستم

کار چشم‌های توست

 

این روزها در همین حوالی

صدای عصایی را شنیده‌اند

کودکان خواب‎‌های آشفته می‌بینند.

 

چتربازانی با کلاه خودهای نوک تیز

به آرامی

در شب فرود آمدند

شهر بوی گوشت پخته گرفت

بادهایی داغ وزید

و درختان در پاییز فرو رفتند

تو اما برای همه، که در خواب ماندند

                                            دعا خواندی

مردی همه سقف‌ها را

کاوید

و با طفلش از ذغال حرف زد

دیواری با او حرف زد

طفلی نبود

دعا خواندی

همانطور که سال‌ها قبل خوانده بودی

مردانی از صحرا عبور کردند

- با دستارهایی چرک

اسب‌هایی چابک

و دست‌ها و سر‌هایی چرک

که از صورت کوه می‌ترسیدند

و شمشیر داشتند-

باغ غزالانت را ویران کردند

اسیر شدی

دهقانان فراموش کردند

مسیر مزرعه را

دهانت بسته بود و دعا می‌خواندی

 

مردانی با دستارهای بزرگ

و سرهایی چرک و تفنگ

آمدند

نگاه نمی‌کردی

                مدت‌ها بود

فقط لبخند می‌زدی...

 

از پاهایت شروع شد

و بیماری

سراسر بدنت را گرفت

لباست کهنه بود

همه را پوشاند

تازیانه خوردیم

و دوبیتی سرودیم

دهقانان به کشتزار بازگشتند

داس‌ها زنگ زده بود

زمین قهوه‌ای بود

سبز شد، سرخ شد، زرد شد

                                و دود شد

زمین دود می‌شد    

دستارها رفتند

و زمین هم‌چنان دود می‌شود

تو هم‌چنان صورت نداری

 

داشتم می‌گفتم:

صدای عصایت شهر را آشفته

محله‌ها را گشتند

کولی‌ها را وادار به کوچ کردند

اما صدای عصایت هنوز می‌آید

که زیر لب دعا می‌خوانی و

تکه‌های کوچکت را

از این‌جا و آن‌جا جمع می‌کنی


برچسب‌ها: عنایت روشن, شعر افغانی, شعر افغانستان, شعر نو

تاريخ : شنبه بیستم اسفند ۱۳۹۰ | 22:19 | نویسنده : افغان |