مریز آبروی سرازیر ما را
به ما بازده نان و انجیر ما را
خدایا اگر دستبند تجمّل
نمیبست دست کمانگیر ما را
کسی تا قیامت نمیکرد پیدا
از آن گوشه ی کهکشان تیر ما را
ولی خسته بودیم و یاران همدل
به نانی گرفتند شمشیر ما را
ولی خسته بودیم و میبرد توفان
تمام شکوه اساطیر ما را
طلا را که مس کرد، دیگر ندانم
چه خاصیتی بود اکسیر ما را
محمدکاظم کاظمی
برچسبها: به ما بازده نان و انجیر ما را, محمدکاظم کاظمی, شعرافغانی, غزل افغانی
سازی بزن که دیر زمانی است نغمهها
در دستگاه ما و تو شیون درست شد
دستی بده که ـ گرچه به دنیا امید نیست ـ
شاید پلی برای رسیدن، درست شد
شاید که باز هم کسی از بلخ و بامیان
با کاروان حلّه بیاید به سیستان
وقت وصال یار دبستانی آمده است
بویی عجیب میرسد از جوی مولیان
سیمرغ سالخورده گشوده است بال و پر
«بر گِردِ او به هر سر شاخی پرندگان»
ما شاخههای توأم سیبیم و دور نیست
باری دگر شکوفه بیاریم توأمان
با هم رها کنیم دو تا سیب سرخ را
در حوضهای کاشی گلدار باستان
بر نقشههای کهنه خطی تازه میکشیم
از کوچههای قونیه تا دشت خاوران
تیر و کمان به دست من و توست، هموطن
لفظ دری بیاور و بگذار در کمان
محمدکاظم کاظمی
برچسبها: شاید پلی برای رسیدن, درست شد, محمدکاظم کاظمی, شعرافغانی
این پیاده میشود، آن وزیر میشود
صفحه چیده میشود، دار و گیر میشود
این یکی فدای شاه، آن یکی فدای رُخ
در پیادگان چه زود مرگ و میر میشود
فیل کجروی کند، این سرشت فیلهاست
کجروی در این مقام دلپذیر میشود
اسپ خیز میزند، جستوخیز کار اوست
جستوخیز اگر نکرد، دستگیر میشود
آن پیاده ی ضعیف ،راست راست میرود
کج اگر که میخورَد، ناگزیر میشود
هرکه ناگزیر شد، نان کج بر او حلال
این پیاده قانع است، زود سیر میشود
آن وزیر میکُشد، آن وزیر میخورد
خورد و برد او چه زود چشمگیر میشود
ناگهان کنار شاه خانهبند میشود
زیر پای فیل، پهن، چون خمیر میشود
آن پیاده ی ضعیف عاقبت رسیده است
هرچه خواست میشود، گرچه دیر میشود
این پیاده، آن وزیر... انتهای بازی است
این وزیر میشود، آن بهزیر میشود
محمدکاظم کاظمی
برچسبها: این پیاده میشود, آن وزیر میشود, محمدکاظم کاظمی, شعرافغانی
بیا برگردیم
«دو سه گامی به سحر مانده، بیا برگردیم»
مادرم «چشم به در مانده، بیا برگردیم»
خواهرم گریه کنان گفت: برادر! رفتی؟
غم به دل، خون به جگر مانده، بیا برگردیم
و بــرادر که کنــار سرک آورد مرا
بی خبر پیش پدر مانده، بیا برگردیم
****
کبک زخمی شده ی بلخ، مزار گل سرخ
تیر صیاد به پر مانده، بیا برگردیم
سوره ی غزنه و غور از غم بیاستادی
آه، بی زیر و زبر مانده، بیا برگردیم
گونه های سرک شهر پر از گرد و غبار
و دلش غرق شرر مانده، بیا برگردیم
و چناری که نشاندی، ز ستمکاریی دهر
به تنش جای تبر مانده، بیا برگردیم
زآنکه با وعده ی «خیر» آمده بود، اما، نه
مشتی ویرانی و «شر» مانده، بیا برگردیم
سر آبادی ما در وسط معرکـــه ها
بی کلاخود و سپر مانده، بیا برگردیم
هدف مکتب و دانشکده و دانشگاه
زیر سرمای خطر مانده، بیا برگردیم
منتظر _دست «قضا»ی در و دیوار دیار
بهر تغییر «قدر» _ مانده، بیا برگردیم
لب کلکین تواخانه یکی گلدانی
به امید لب تر مانده بیا برگردیم
شب هجران وطن سر به سر زانوها
«دیده در راه سحر مانده بیا برگردیم
[1] . کاظمی، محمد کاظم، قصۀ سنگ و خشت، ص62
برچسبها: بیا برگردیم, شعرافغانی, غزل افغانی, شعر افغانی
شـــــام است و آبگينهء رؤيـــــاست شهـر من
دلخـــــواه و دلفـــــــروز و دلآراست شهر من
دلخــــواه و دلفــــروز و دل آراست شهر من
يعنی عـــروس جملهء دنيـــاست شهــــــر من
از اشكهــــــــای يخ زده آيينــــــه ساختــــــه
از خـــــون ديده و دل خود خينــــــــه ساخته
انــــــــدوهگين نشسته كـــــــــه آيند در برش
دامادهای كور و كـــــل و چـــــــاق و لاغرش
----------------------
دنيا برای خـــــــــام خيالان عوض شده است
آری، در اين معامله پالان عـــوض شده است
ديروزمــــان خيـــال قتـــــــــال و حماسهای
امــــــروزمــــــان دهانی و دستی و كاسهای
ديروزمان به فـــــــرق برادر فـــرا شـــــدن
امروزمان به گـــــــــور برادر گــــــدا شدن
ديروزمــــــان به كــــــــورهء آتش فرو شدن
امروزمــــان عـــــــــروس سر چارسو شدن
گفتيم سنـــگ بـــــر سر اين شيشه بشكنـــــد
اين ريشه محكـــــم است، مگـــر تيشه بشكند
غافل كه تيشه مــــــــی رود و رنده می شود
با رنــــــــــده پوست از تن ما كنده می شود
با رنده پوست مــــــــــی شوم و دم نمی زنم
قربان دوست مــــی شوم و دم نمــــــــی زنم
----------------
ای دوست! اين سراچـــــــه و ايوان مباركت
يوسف شدن بـــــــــه وادی كنعان مبــــاركت
يك سالم و عصاكش صد كــــــور و شل شدن
ميراث دار مــــــردم دزد و دغـــــــــل شدن
سهم تو يك قمــــــار بزرگ است، بعد از اين
چوپان شدن به گلّهء گـــرگ است بعد از اين
يا برّه مـــــی شوند و در اين دشت می چرند
يا اين كــــه پوستين تـــــــو را نيز می درند
حتی اگر بــــــــه خـــــاك رود نام و ننگشان
اين لقمههــــــای مفت نيفتــــــــد ز چنگشان
شايد رها كنند همـــــــه رخت و پخت خويش
اما نمـی دهنـــــد ز كف تخت و بخت خويش
دستار اگر كـــــــه در بدل هيچ مـــــی دهند
شلوار را گــــرفته به سر پيچ مـــــــی دهند
سنگ است آنچه بـــــــــايد شان در سبد کنی
سيلــــــی است آنچه بايد شان گــــوشزد کنی
-----------------------
ای شهــر من! به خاك فروخسپ و گَنده باش
يا با تمـــام خــــويش، مهيای رنـــــــده باش
اين رنده مـــــــی تراشد و زيبات مــــی كند
آنگه عروس جملهء دنيـــــات مـــــی كنـــــد
تا يک دو گوشواره به گـــــــــوش تو بگذرد
هفتاد ملت از بـــــر و دوش تـــــــــو بگذرد
--------------------------
صبح است و روز نو بــــه فراروی شهر من
چشم تمــــام خلق جهــــــــان سوی شهر من
سرودۀ محمد کاظم کاظمی
برچسبها: شهــر من, محمدکاظم کاظمی, شعرافغانی, غزل افغانی
ناگفته های یک مهاجر
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد
و سفرهای كه تهی بود، بسته خواهد شد
و در حوالی شبهای عید، همسایه!
صدای گریه نخواهی شنید، همسایه!
همان غریبه كه قلك نداشت، خواهد رفت
و كودكی كه عروسك نداشت، خواهد رفت
منم تمام افق را به رنج گردیده،
منم كه هر كه مرا دیده، در گذر دیده
منم كه نانی اگر داشتم، ز آجر بود
و سفرهام ـ كه نبود ـ از گرسنگی پر بود
به هرچه آینه، تصویری از شكست من است
به سنگ سنگ بناها، نشان دست من است
اگر به لطف و اگر قهر، میشناسندم
تمام مردم این شهر، میشناسندم
من ایستادم، اگر پشت آسمان خم شد
نماز خواندم، اگر دهر ابنملجم شد
طلسم غربتم امشب شكسته خواهد شد
و سفرهام كه تهی بود، بسته خواهد شد
غروب در نفس گرم جاده خواهم رفت
پیاده آمده بودم، پیاده خواهم رفت
چگونه باز نگردم، كه سنگرم آنجاست
چگونه؟ آه، مزار برادرم آنجاست
چگونه باز نگردم كه مسجد و محراب
و تیغ، منتظر بوسه بر سرم آنجاست
اقامه بود و اذان بود آنچه اینجا بود
قیامبستن و الله اكبرم آنجاست
شكستهبالیام اینجا شكست طاقت نیست
كرانهای كه در آن خوب میپرم، آنجاست
مگیر خرده كه یك پا و یك عصا دارم
مگیر خرده، كه آن پای دیگرم آنجاست
شكسته میگذرم امشب از كنار شما
و شرمسارم از الطاف بیشمار شما
من از سكوت شب سردتان خبر دارم
شهید دادهام، از دردتان خبر دارم
تو هم بهسان من از یك ستاره سر دیدی
پدر ندیدی و خاكستر پدر دیدی
تویی كه كوچه غربت سپردهای با من
و نعش سوخته بر شانه بردهای با من
تو زخم دیدی اگر تازیانه من خوردم
تو سنگ خوردی اگر آب و دانه من خوردم
اگرچه مزرع ما دانههای جو هم داشت
و چند بته مستوجب درو هم داشت
اگرچه تلخ شد آرامش همیشه تان
اگرچه كودك من سنگ زد به شیشه تان
اگرچه متهم جرم مستند بودم
اگرچه لایق سنگینی لحد بودم
دم سفر مپسندید ناامید مرا
ولو دروغ، عزیزان! بهل كنید مرا
تمام آنچه ندارم، نهاده خواهم رفت
پیاده آمدهبودم، پیاده خواهم رفت
به این امام قسم، چیز دیگری نبرم
بهجز غبار حرم، چیز دیگری نبرم
خدا زیاد كند اجر دین و دنیاتان
و مستجاب شود باقی دعاهاتان
همیشه قلك فرزندهایتان پر باد
و نان دشمنتان ـ هر كه هست ـ آجر باد
برچسبها: ناگفته های یک مهاجر, محمدکاظم کاظمی, شعرافغانی, غزل افغانی
این شعر، طرحی است از یک گفتوگو میان دو آواره، یکی در این سوی و دیگری در آن سوی آبها. چون ربطی با نوروز داشت، نقل آن در اینجا را بیمناسبت ندانستم.
ـ «تسبیح و فال حافظ و قندان نقرهکار
فرهنگ انگلیسی و دیوان شهریار
مُهر امین و پستة خندان و زعفران...»
بگذار تا حقوق بگیرم، بزرگوار!
این نامهها به بال کبوتر نمیشود
باج و خراج بایدمان داد، بیشمار
گفتی که در اوایل اسفند میرسی
اسفند، ماه آخر سال است و اوج کار
اسفند نامهای است که تمدید میشود
آری، اگر که یار شود بخت و روزگار
اسفند کودکی است که تعطیل میشود
از پشت میز میرود آخر به پشت دار
اسفند پستهای است که مادر میآورد
تا بشکند به مزد و نشیند به انتظار
اسفند دختری است که آسوده میشود
از درد زندگی به مداوای انتحار
اسفند لوحهای است که آماده میشود
بر قطعة صد و سی و شش، قبر شصت و چار
اسفند ناله میکند و دود میشود
در دفع چشم زخم بزرگان روزگار
گفتی «قطار خرّم نوروز میرسد»
نوروز را نداده کسی راه در قطار
نوروز، گرم کوره و نوروز پشت چرخ
نوروز مانده آن طرف سیم خاردار
پرسیدهای که «سالِ فراروی، سال چیست؟
نومید بود باید از آن یا امیدوار؟»
وقتی که سال، سال کبوتر نمیشود
دیگر چه فرق میکند اسپ و پلنگ و مار؟
این خرّمی بس است که سنجاق میشود
بر سررسید کهنة من برگی از بهار
تا شعر تازهای بنویسم بر آن ورق
از ما همین دو جمله بماند به یادگار
فروردین 1386
برچسبها: محمدکاظم کاظمی, شعر افغانی, شعر افغانستان, نوروز
بادی وزید و دشت سترون درست شد
طاقی شکست و سنگ فلاخن درست شد
شمشیر روی نقشهی جغرافیا دوید
اینسان برای ما و تو میهن درست شد
یعنی که از مصالح دیوار دیگران
یک خاکریز بین تو و من درست شد
بین تمام مردم دنیا گل و چمن
بین من و تو آتش و آهن درست شد
یک سو من ایستادم و گویی خدا شدم
یک سو تو ایستادی و دشمن درست شد
یک سو تو ایستادی و گویی خدا شدی
یک سو من ایستادم و دشمن درست شد
یک سو همه سپهبد و ارتشبد آمدند
یک سو همه دگرمن و تورَن درست شد(1)
آن طاقهای گنبدی لاجوردگون
این گونه شد که سنگ فلاخن درست شد
آن حوضهای کاشی گلدار باستان
چاهی به پیشگاه تهمتن درست شد
آن حلههای بافته از تار و پود جان
بندی که مینشست به گردن درست شد
آن لوحهای گچبری رو به آفتاب
سنگی به قبر مردم غزنین و فاریاب
سنگی به قبر مردم کدکن درست شد(2)
سازی بزن که دیر زمانی است نغمهها
در دستگاه ما و تو شیون درست شد
دستی بده که ـ گرچه به دنیا امید نیست ـ
شاید پلی برای رسیدن، درست شد
شاید که باز هم کسی از بلخ و بامیان
با کاروان حلّه بیاید به سیستان
وقت وصال یار دبستانی آمده است
بویی عجیب میرسد از جوی مولیان
سیمرغ سالخورده گشوده است بال و پر
«بر گِردِ او به هر سر شاخی پرندگان»(3)
ما شاخههای توأم سیبیم و دور نیست
باری دگر شکوفه بیاریم توأمان
با هم رها کنیم دو تا سیب سرخ را
در حوضهای کاشی گلدار باستان
بر نقشههای کهنه خطی تازه میکشیم
از کوچههای قونیه تا دشت خاوران
تیر و کمان به دست من و توست، هموطن
لفظ دری بیاور و بگذار در کمان
محمدکاظم کاظمی
برچسبها: محمدکاظم کاظمی, شمشیر و جغرافیا, شعرافغانستان, شعرافغانی
.: Weblog Themes By Pichak :.

