به استقبال مهاجران عزیز افغان
رفتی وبدل مهر و تمنای تو باقیست
رفتی وبدل مهر و تمنای تو با قیست بر خیز و بیا سوی وطن ، جای تو خالیست
ای رفته زدامان وطن سوی وطن ها با ز آ که در آغوش وطن جای تو خالیست
ای بلبل شوریده ز آلام سفر ها بر گرد و بیا سوی چمن جای تو خالیست
پر واز خیال تو بود جانب آفاق در خانه و در دشت ودمن جای تو خالیست
با یک گل افسرده بهاران نتوان شد در گلشن و گلزار وطن جای تو خالیست
هرخارخسی نیست چوهرسروخرامان در باغ پر از مشک ختن جای تو خالیست
برخیز بیا وارث این خانه تو هستی در قلب و دل خلق وطن جای تو خالیست
شیرین و عزیز است وطن بر همه دلها ای قوت دلهای وطن جای تو خالیست
بی ما و تواین خاک وطن کی شودآباد در محوطه دانش و فن جای تو خالیست
اوضاع وطن لازم همبسته گییءماست در فکر ودراندیشه ء من جای تو خالیست
هر چند بود اهل سخن بیش درین جا در مر تبه ء فهم سخن جای تو خالیست
در ساختن این ملک و در اعمار مجدد در امن و ترقیء وطن جای تو خالیست
در مدرسه ومزرعه و دفتر و فابریک در هر وجب خاک وطن جای تو خالیست
عبدالو کیل کوچی
برچسبها: رفتی وبدل مهر و تمنای تو باقیست, عبدالو کیل کوچی, شعرافغانی, غزل افغانی
زن ای الاهه خورشید آسمان برخیز زن ای ستاره پرنور کهکشان برخیز
زن ای سپیده آفاق و پر تو تابان زن ! ای طلیعه زیباییء جهان برخیز
زکنج محنت وزندان وتیره روزیها بسوی روزنه پر شور وبی امان برخیز
زکنج عزلت و بیچارگی و تنهایی به نهضت زن وبا جنبش زنان برخیز
زخوابهای پریشان و رنج بی پایان بسوی فتح وظفر شاد و شاد مان برخیز
زقید بند و اسارت بسوی آزادی بپا شو ای زن افغان وجاویدان برخیز
زخار وخاشه وخاشاک ونامرادیها به گلشن و گل امید کامران برخیز
بسوی زروه آزادگی به پرواز آ زروی خاره وخاشاک آشیان برخیز
به شاهرای ترقی وصلح و آزادی به پای قافله با کار و کاروان برخیز
بغم نشسته مباش ای زن غیوروطن بسوی جنبش سرتاسر زنان برخیز
مباش عاجز و بیکارناتوان وغریب به کار زار به بازوی پرتوان برخیز
مباد گیسوی پاکت بدست ناپاکان تو سرفرازی وپاکیزه وعیان برخیز
تویی مظاهر هستی وصلح وآزادی به فکر روشن واندیشه جوان برخیز
تویی حماسهء تاریخ آریایی ها به ا وج قله تاریخ آریان برخیز
بده بدست زن بی دفاع میهن دست پیء نجات زنان وطن به جان برخیز
مکن خطرزنهنگ وطلاطم گرداب زپای موج صدف گیر قهرمان برخیز
رهاکن ازکف کفتار پیردخت صغیر زقال و قیل دغا عقد ناکسان برخیز
مباش ایمن از افسون دشمن مکار پی رهایی ازین رنج بیکران برخیز
عبدالوکیل کوچی
برچسبها: زن ای الاهه خورشید آسمان برخیز, عبدالو کیل کوچی, شعرافغانی, غزل افغانی
در تنگنای حادثه زار و زبون مشو اندیشه خطر مکن و بی خطر مباش
درپای موج تا نروی کی رسی به در بیم ازنهنگ وموج مکن بی گهر مباش
در کوره راه پیچ وخم سخت روزگار تا خاک رهگذر نشوی را هبر مباش
بال همای قله نشین زمانه شو چون مورکی خزیده وبی بال وپرمباش
با چشم دل به چشمه خورشید مینگر بیدار شو اسیر شبی بی سحر مباش
رو شنگری همیشه بود کار عاشقان عکس فروغ جلوه شمس قمر مباش
با صبر وپایداری شود سنگ وکیمیا « چون زرشدی بفرق کسی تاج سرمباش»
گررهروی بسنگ زنندت غمین مشو چون گل بخند و شاخچه بی ثمر مباش
پیو سته باش مرهم دلهای عاجزان نتوان اگر دلی خوش وبیداد گر مباش
در راه رستگاری بیچاره گان بکوش محکوم راه نیمه تمام سفر مباش
در رهگذار عشق نخستین واپسین ثابت قدم به خویش وبه فکر دگر مباش
در دستگاه قدرت نا پا یدارخویش غافل زروز داوری داد گر مباش
اینعمربی ثبات چو شمعیست رویباد مغرور همچو یک نفس مختصرمباش
آسایش جهان همه آذین الفت است آسو ده خیال درین رهگذر مباش
فهم سخن زابله طمع کردن ابلهیست آیینه دار کور و سخنگوی کر مباش
ضد تغیر و ربط زابنای عالم است چون موج پر خروش رو مستقر مباش
عبدالو کیل کوچی
برچسبها: خسته دلان, عبدالو کیل کوچی, شعرافغانی, غزل افغانی
ببین که چرخ فلک با نهیب بی پایان
« ستاره میکشد ، آفتاب می روید »
فروغ جلوه ء هستی نمی شود خا موش
غروب می میشود وماهتاب می روید
اگر به کینه لگد مال میکند گل را
ولی زرگرگ گل عطرناب می روید
به خشم زیر و زبر میکنند گلشن را
مگربه هروجب آن ، گلاب می روید
به باغ می شکند قامت صنوبرو کاج
به راغ سروروان بیحساب می روید
به تند باد حوادث بدشت و کوهساران
همای می کشد ، آنجا عقاب می روید
سرود زند گی هرگز نمی شود ساکت
شمیم عشق درین پیچ و تاب می روید
هنوز ریشه در آب است وباغ پا برجای
ثمر زفطرت این خاک و آب می روید
دمیکه کنده شودریشه های کینه و جنگ
نهال صلح به رنگ شباب می روید
خزان سرد سر آید ، رسد بهار امید
در خت بارورش پر شتاب می روید
عبدالو کیل کوچی
برچسبها: شمیم عشق, عبدالو کیل کوچی, شعرافغانی, غزل افغانی
ملت آزاده
ای ملت آزاده به پا خیز به پا خیز ای مردم آواره زجا خیز زجا خیز
بر خیز که غم دیده وافتاده تویی تو در روی جهان از همه بیچاره تویی تو
پامال ابر قدرت همسایه تویی تو در غربت و آواره به هر قاره تویی تو
با قاطبهء مردم آزاده به پا خیز
ای ملت آزاده به پا خیز به پا خیز
ازخیزش تواین غم واین غصه سرآید از جنبش تو نصرت و فتح و ظفر آید
خور شید دگر باره درین بام و در آید مگزار که ابر سیه بار دگر آید
برخیزبه هرشهرودهات همه جاخیز
ای ملت آزاده به پا خیز به پا خیز
برخیز که تا خسته ورنجور نباشی آماج بلا زخمیء ناسور نباشی
زیر اثر و مفلس و مجبور نباشی آواره واز خاک وطن دور نباشی
از بهر نجات وطن خلق خدا خیز
ای ملت آزاده به پا خیز به پا خیز
تادشمن مکاره درین خطه درآمیخت مور وملخ مار وزغن بر سر ماریخت
از روی زمین وزهواموج بلاریخت خون من وتو بود که اندر همه جا ریخت
برجنگ تروریزم تجاوزبه فراخیز
ای ملت آزاده به پا خیز به پا خیز
تا مردم این خانه کاشانه خموشست تا شرفهء پای پل بیگانه به گوش است
دشمن پی تحمیق رذیلانه بکوشست خودکوزه خودکوزه گروکوزه فروشست
بر خورددوگانه نکند درد دوا خیز
ای ملت آزاده به پا خیز به پا خیز
هرچندکه ره پرخم پیچست خطرناک آسان نبود حاصل آزادییء این خاک
تاکی دل پر غصه بود دیده ءغمناک ره چیست ره جنبش سازنده وبی باک
با جنبش سازنده ورزمنده به پاخیز
ای ملت آزاده به پا خیز به پا خیز
برخیز بپا صاحب این خانه توهستی توصاحب این گنج به ویرانه توهستی
محتاج پیء کمک بیگانه تو هستی قربانیء این جنگ محیلانه توهستی
برکش وطن از تهلکهء دام بلا خیز
ای ملت آزاده به پا خیز به پا خیز
برخیزکه ازچهارسودشمن بکمینست آزادی هستی همه درشک یقین ست
ازخیزش ازجوشش توفتح قرین ست برخیزفقط راه برون رفت همینست
با خلق ستمدیده ومردان خدا خیز
ای ملت آزاده به پا خیز به پا خیز
برخیز پی دانش وتعلیم وهنر کوش ازبهرشگوفاییء این کوه وکمر کوش
اندر پی آسایش و ابنای بشر کوش بادست زبان و قلم وچشم بصر کوش
ازتیره گی وتار سوی روزنه هاخیز
ای ملت آزاده به پا خیز به پا خیز
برخیزکه تایکدل یک پارچه باشیم همبسته و هم سنگر وآراسته باشیم
فتح ظفرازماست اگرخواسته باشیم آزاد وسر افراز و سر افراشته باشیم
با مردم آزاده پیء صلح وصفا خیز
ای ملت آزاده به پا خیز به پا خیز
برخیز تواین جامعه آزاده نگهدار این مشعل افر وخته را تازه نگهدار
وین پرچم آزادگی افراشته نگهدار خاک وطن از دشمن وهمسایه نگهدار
با دوستی و همد لی و مهر وفا خیز
ای ملت آزاده به پا خیز به پا خیز
عبدالوکیل کوچی
برچسبها: ملت آزاده, عبدالو کیل کوچی, شعرافغانی, غزل افغانی
شرار عشق
بازهم جوشنی به برزده یی به گل وگلشنی شرر زده یی
می روی بهر کشتن عاشق فکرعاشق کشی بسرزده یی
با ده در خرمن شکر زده یی
تیر عشقی که برجگرزده یی
از غمت بی قرار و نا لانم چشم خونین و دل پریشانم
درپیء شوق وصل دیدارت در همه زندگی به ار مانم
شعله در کوه بحر بر زده یی
جلوه درلعل ودرگهر زده یی
بی توبرمن جهان نمی زیبد باراین سربجان نمی زیبد
بی رخت ماه اختر خورشید به تن آسمان نمی زیبد
پرده بر اختر و قمر زده یی
خنده بر قله و صحرزده یی
ایرخت جان جان و جانانم دین وآیین وکفر و ایمانم
چونتوهستی پناه زندگی ام فارغ از کافر و مسلمانم
تا به باغ دلم توسر زده یی
سوی این آشیانه پرزده یی
عبدالو کیل کوچی
برچسبها: شرار عشق, عبدالو کیل کوچی, شعرافغانی, غزل افغانی
.: Weblog Themes By Pichak :.