همین اقلیم عشق اندود هم دیگر نمی خواند

و تقویمی که از من بود هم دیگر نمی خواند

همان رویا که از دوری روحم اشک می افروخت

مرا با واژه ء پدرود هم دیگر نمی خواند

از آزادی از اٌن جنگل سرشت سبز آوازه

قناری قفس اٌلود هم دیگر نمی خواند

سرود دستهایم را که با اسطوره می پیوست

گل پرپر صدای رود هم دیگر نمی خواند


برچسب‌ها: خالده فروغ, پدرود, شعرافغانی, غزل افغانی

تاريخ : یکشنبه بیستم فروردین ۱۳۹۱ | 9:27 | نویسنده : افغان |
درين زمانهء بی همنفس به کوه رسيديم
که تا، ز غربت پامير يک صدا بگشايم
و شامهاست که برنا نشد ستارهء مشرق
ز سرنوشت همين پير يک صدا بگشايم
به دست سنگ سپردم زمين سبز صدا را
کنون ز نسل اساطير يک صدا بگشايم
درخت حافظه اش را به باد می دهد ، اينک
از آشيانه ء تصوير يک صدا بگشايم
ز بسکه حنجرهء روزگار تلخ ترين است
من و زبان مزامير ، يک صدا بگشايم 


برچسب‌ها: خالده فروغ, حنجره ء روزگار, شعرافغانی, غزل افغانی

تاريخ : یکشنبه بیستم فروردین ۱۳۹۱ | 9:26 | نویسنده : افغان |
دختران ! شبانه های بی اميد
دختران! شکست های بی صدا
ای چراغ های آسمانِ سوخته
بامن از سپيده های گمشده
عشق سر کنيد.
دختران! شناسنامه ها تان
شامنامهء عداوت است
اين چنين ار غروب چشم های تان ادامه يافت
اين چنين اگر وفای تان به جوی های کوچک حقير
پوست داد
اين چنين اگر يقين سياه ماند
سنگفرش می شويد.


برچسب‌ها: خالده فروغ, سنگفرش, شعرافغانی, غزل افغانی

تاريخ : یکشنبه بیستم فروردین ۱۳۹۱ | 9:25 | نویسنده : افغان |