و دیگر نه دیوار مانده و نه خشت
نه ابر و نه باران، نه دهقان نه کشت
خطر پوش طوفان لا مذهبند
دل افسردگان، دختران بهشتند
گِل سرنوشت سیام مرا
خدا از چه مرداب سردی سرشت؟
چرا سهم چشمان زیبای من
از این آسمان بوده این شام زشت؟!
زمین غوطه ور در تُف هرزگی است
خزان زنده در ثور و اردیبهشت
خدا زیر آوار دل مانده است
خداوند مسجد ، خدای کنشت
((به هر قیمتی دست مارا بگیر))
کسی روی خاک بیابان نوشت
« فائقه جواد مهاجر»
برچسبها: فائقه جواد مهاجر, شعرافغانستان, شعرافغانی, غزل افغانی
نه ابر و نه باران، نه دهقان نه کشت
خطر پوش طوفان لا مذهبند
دل افسردگان، دختران بهشتند
گِل سرنوشت سیام مرا
خدا از چه مرداب سردی سرشت؟
چرا سهم چشمان زیبای من
از این آسمان بوده این شام زشت؟!
زمین غوطه ور در تُف هرزگی است
خزان زنده در ثور و اردیبهشت
خدا زیر آوار دل مانده است
خداوند مسجد ، خدای کنشت
((به هر قیمتی دست مارا بگیر))
کسی روی خاک بیابان نوشت
« فائقه جواد مهاجر»
برچسبها: فائقه جواد مهاجر, شعرافغانستان, شعرافغانی, غزل افغانی
تاريخ : یکشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۰ | 20:3 | نویسنده : افغان |
از چه زن زار و خون جگر باشد
مثل مرغ شکسته پر باشد
زندگی در قفس بلای تن است
این مصیبت چرا برای زن است
وای از ما زنان در زنجیر
چادری بر سریم و جنس اسیر
همه محبوس گوشه های اتاق
شوهر مستبد زند شلاق
زن در این ملک بی سرو سامان
نه گلی بیند و نه آب روان
چون خریطه است چادری زن را
زن نبیند صفای گلشن را
تا که زن چادری به سر باشد
روزگارش از این بدتر باشد
کاش این چادری کنار رود
این خریطه زروی کار رود
« مستوره »
برچسبها: مستوره, از چه زن زار و خون جگر باشد, شعرافغانستان, شعرافغانی
مثل مرغ شکسته پر باشد
زندگی در قفس بلای تن است
این مصیبت چرا برای زن است
وای از ما زنان در زنجیر
چادری بر سریم و جنس اسیر
همه محبوس گوشه های اتاق
شوهر مستبد زند شلاق
زن در این ملک بی سرو سامان
نه گلی بیند و نه آب روان
چون خریطه است چادری زن را
زن نبیند صفای گلشن را
تا که زن چادری به سر باشد
روزگارش از این بدتر باشد
کاش این چادری کنار رود
این خریطه زروی کار رود
« مستوره »
برچسبها: مستوره, از چه زن زار و خون جگر باشد, شعرافغانستان, شعرافغانی
تاريخ : یکشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۰ | 19:55 | نویسنده : افغان |
ای سرزمین من
ای زادگاه کوچکم
ای بهترین من
محراب سجده ام
عشق و یقین من
هرجا روم نیاز و تمنای من تویی
عرش غرور و شوکت دنیای من تویی
می خواهمت به کام
می جویمت مدام
در برکه های شب
در آیه های نور
در امتداد غربت و تنهایی و سکوت
در لحظه های شادی و خوشبتی و سرور
می بینمت، دریغ . . . !
آشفته ، بی قرار
با پیکر و زخمین،
داغدار
افتاده در اشارت عِفریت،
اهرمن
ای مانده ز افتخار نیاکان
به یادگار.
هر شب در آستان
دستان ستون سپهر دعای توست
تقدیس بوسه های نثار لبان من
مرهم گذار درد آشنای توست
« همه مستحب زاده آذر »
برچسبها: ای سرزمین من, همه مستحب زاده آذر, شعرافغانستان, شعرافغانی
ای زادگاه کوچکم
ای بهترین من
محراب سجده ام
عشق و یقین من
هرجا روم نیاز و تمنای من تویی
عرش غرور و شوکت دنیای من تویی
می خواهمت به کام
می جویمت مدام
در برکه های شب
در آیه های نور
در امتداد غربت و تنهایی و سکوت
در لحظه های شادی و خوشبتی و سرور
می بینمت، دریغ . . . !
آشفته ، بی قرار
با پیکر و زخمین،
داغدار
افتاده در اشارت عِفریت،
اهرمن
ای مانده ز افتخار نیاکان
به یادگار.
هر شب در آستان
دستان ستون سپهر دعای توست
تقدیس بوسه های نثار لبان من
مرهم گذار درد آشنای توست
« همه مستحب زاده آذر »
برچسبها: ای سرزمین من, همه مستحب زاده آذر, شعرافغانستان, شعرافغانی
تاريخ : یکشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۰ | 19:54 | نویسنده : افغان |
چمن رنگ ارتنگ مانی گرفت
ز بس گل که در باغ مأوی گرفت
جهان بوی مشک از چه معنی گرفت
صبا نافه مشک تبت نداشت
که گل رنگ رخسار لیلی گرفت
مگر چشم مجنون به ابر اندر است
بمی ماند اندر عقیقین قدح
که بدبخت شد آنکه دنیی گرفت
قدح گیر چندی و دنیی مگیر
نشان سر تاج کسری گرفت
سر نرگس تازه از زرّ و سیم
بنفشه مگر دین ترسی گرفت
چو رهبان شد اندر لباس کبود
___________
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کوشش بسیار نامد سودمند
عشق او باز اندر آوردم به بند
کی توان کردن شنا ای هوشمند
عشق دریایی کرانه ناپدید
بس که بپسندید باید ناپسند
عشق را خواهی که تا پایان بری
زهر باید خورد و انگارید قند
زشت باید دید و انگارید خوب
کز کشیدن سخت تر گردد کمند
توسنی کردم ندانستم همی
برچسبها: رابعه بلخی, شعرافغانستان, شعرافغانی, غزل افغانی
ز بس گل که در باغ مأوی گرفت
جهان بوی مشک از چه معنی گرفت
صبا نافه مشک تبت نداشت
که گل رنگ رخسار لیلی گرفت
مگر چشم مجنون به ابر اندر است
بمی ماند اندر عقیقین قدح
که بدبخت شد آنکه دنیی گرفت
قدح گیر چندی و دنیی مگیر
نشان سر تاج کسری گرفت
سر نرگس تازه از زرّ و سیم
بنفشه مگر دین ترسی گرفت
چو رهبان شد اندر لباس کبود
___________
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کوشش بسیار نامد سودمند
عشق او باز اندر آوردم به بند
کی توان کردن شنا ای هوشمند
عشق دریایی کرانه ناپدید
بس که بپسندید باید ناپسند
عشق را خواهی که تا پایان بری
زهر باید خورد و انگارید قند
زشت باید دید و انگارید خوب
کز کشیدن سخت تر گردد کمند
توسنی کردم ندانستم همی
برچسبها: رابعه بلخی, شعرافغانستان, شعرافغانی, غزل افغانی
تاريخ : یکشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۳۹۰ | 19:47 | نویسنده : افغان |
.: Weblog Themes By Pichak :.

